خاطره...


پرفشارترین روزای زندگیم بدترین روزای زندگیم خدایا خودت کمکم کن
  • زهرا فلانی


من باز اومدم
  • زهرا فلانی


امروز خیلی روز خوبی بود امروز زنگ اول امتحان میانترم دیفرانسیل داشتیم معلم فیزکمون مراقب بود که کاری با ما نداشت منم با دوستام امتحان مشورتی نوشتیم یعنی پنج شش نفره نوشتیم خیلی حال داد ولی بازم با اینکه مشورتی نوشتیم میترسیم بیفتیم و معرفی نشیم!!!بعد از امتحان با سمانه و ثریا اونقدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم که!!در کل روز خیلی خوبی بود چون امروز فقط به خندیدن گذشت!خدایا این شادی ها رو به گریه تبدیل نکن.///// از یه طرف میگم مدرسه تموم شه از یه طرف میگم تموم نشه!!!
  • زهرا فلانی
یه روز قبل عید با مامانم رفته بودیم بازار داشتیم مغازه رو نگاه میکردیم که یه خانوم اومد و شماره خواست که بیاد خواستگاری مامانم گفت کوچیکه و اینا که اون زنم هی اصرار میکرد بلاخره مامان داد ولی گفت به عنوان مهمون بیا خونمون نه چیز دیگه اون زنم گفت بعد عید زنگ میزنم بلاخره یه ماه گذشت، تو دلم گفتم اینم مثل بقیه شد چون هر چی خواستگار پروپا قرص داشتم زود زود ازدواج کردن با خودم گفتم حتما من هم مثل پسره تو فیلم داماد خوشقدم هستم و سبب خیر میشم ولی یه روز که تو خونه تنها بودم تلفن زنگ خورد شماره ناشناس بود رفتم برداشتم دیدم همون خانومس که گفت مامانت خونست گفتم نه گفت بعدا زنگ میزنم و قطع کرد، از یه اخلاقه زنه خوشم نیومد چون اصلا نگفت چطوری! حالت خوبه یا نه! بلاخره دوروز دیگه زنگ زد و مامان برداشت و که مامان بازم گفت بچسو اینا باباش نمیزاره اون خانومه هم هی از پسرش تعریف میکرد که مامان گفت باز با باباش حرف میزنم اون زنم گفت دوماه دیگه بعد کنکور باز زنگ میزنم.... نمیدونم ناراحت باشم یا خوشحال هیچ احساس خاصی ندارم ولی نمیتونم باور کنم از دنیای بچگی اومدم بیرون و دارم بزرگ میشم روزا خیلی زود میگذره! خدایا خودت کمکم کن. ////این مطلب فقط فقط واسه ثبت خاطرس نه چیز دیگه !چون میدونم چندساله دیگه این مطلبو بخونم خیلی خاطره های شیرین یادم میاره


  • زهرا فلانی
این چند روزی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد اتفاق بد مثل خراب کردن امتحان ادبیات، اتفاق خوب هم مثل اومدن عمه ی باباجون که هفته پیش همین روز اومدن.


  • زهرا فلانی
خوشحالی یعنی اینکه روزه باشی و مدام تو مدسه به فکر برگشتنت با اتوبوس تو این گرما وشلوغی باشی، ولی وقتی از در مدرسه میای بیرون یهویی چشمت به بابایی بیفته...خداجونم مرسی...خدایا عمر با سعادت به همه ی باباهای دنیا بده.


  • زهرا فلانی
از اونجایی که اراده بنده ضعیفه بخاطر همین برای تقویت ارادم تصمیم گرفتم دیگه نوشابه نخورم ولی از قسمت من بابایی امروزا بسته ای نوشابه میخره، بابایی اکثرا نوشابه میخرید ولی نه دیگه بسته ای ...این چندروزی که نخوردم خودمو به زور نگه داشتم امیدوارم بتونم در نوشابه نخوردن موفق بشم، ولی بنده دوغم نمیتونم بخورم چون خواب میاره و نمیزاره درس بخونم بله از این به بعد فقط باید آب بخورم...خدایا به امید خودت...


  • زهرا فلانی
خیلی حس خوبیه ادم بعد از این که اتاقشو تمیز کرد، در اتاقشو ببنده و چراغ اتاقشو خاموش کنه، پرده رو بکشه کنار، پنجره رو تا آخر بازکنه و بزاره هوای تازه و خنک وارد اتاق شه، من که عاشق هوای تازه و خنکم آدم احساس تازگی و ارامش میکنه من که این حسو خیلی دوس دارم مخصوصا که این اتفاق شب بیفته...


  • زهرا فلانی
بعد چند هفته امروز نصف شبی حوصله پیدا کردم اتاقمو تمییز کنم. خداروشکر الان احساس سبکی میکنم چون این چند هفته رو احساس سنگینی میکردم حوصله انجام هیچ کاری و تو اتاقم نداشتم ولی به لطف خدا اتاقمو تمییز کردم...


  • زهرا فلانی


بازم یه اشتباه...
  • زهرا فلانی