خاطره...

پانزدهمین پست

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۲ ب.ظ
یه روز قبل عید با مامانم رفته بودیم بازار داشتیم مغازه رو نگاه میکردیم که یه خانوم اومد و شماره خواست که بیاد خواستگاری مامانم گفت کوچیکه و اینا که اون زنم هی اصرار میکرد بلاخره مامان داد ولی گفت به عنوان مهمون بیا خونمون نه چیز دیگه اون زنم گفت بعد عید زنگ میزنم بلاخره یه ماه گذشت، تو دلم گفتم اینم مثل بقیه شد چون هر چی خواستگار پروپا قرص داشتم زود زود ازدواج کردن با خودم گفتم حتما من هم مثل پسره تو فیلم داماد خوشقدم هستم و سبب خیر میشم ولی یه روز که تو خونه تنها بودم تلفن زنگ خورد شماره ناشناس بود رفتم برداشتم دیدم همون خانومس که گفت مامانت خونست گفتم نه گفت بعدا زنگ میزنم و قطع کرد، از یه اخلاقه زنه خوشم نیومد چون اصلا نگفت چطوری! حالت خوبه یا نه! بلاخره دوروز دیگه زنگ زد و مامان برداشت و که مامان بازم گفت بچسو اینا باباش نمیزاره اون خانومه هم هی از پسرش تعریف میکرد که مامان گفت باز با باباش حرف میزنم اون زنم گفت دوماه دیگه بعد کنکور باز زنگ میزنم.... نمیدونم ناراحت باشم یا خوشحال هیچ احساس خاصی ندارم ولی نمیتونم باور کنم از دنیای بچگی اومدم بیرون و دارم بزرگ میشم روزا خیلی زود میگذره! خدایا خودت کمکم کن. ////این مطلب فقط فقط واسه ثبت خاطرس نه چیز دیگه !چون میدونم چندساله دیگه این مطلبو بخونم خیلی خاطره های شیرین یادم میاره


  • زهرا فلانی

نظرات (۲)

  • سیّد محمّد جعاوله
  • خوب بود
    موفق باشید
    :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی