خاطره...

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


امروز خیلی روز خوبی بود امروز زنگ اول امتحان میانترم دیفرانسیل داشتیم معلم فیزکمون مراقب بود که کاری با ما نداشت منم با دوستام امتحان مشورتی نوشتیم یعنی پنج شش نفره نوشتیم خیلی حال داد ولی بازم با اینکه مشورتی نوشتیم میترسیم بیفتیم و معرفی نشیم!!!بعد از امتحان با سمانه و ثریا اونقدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم که!!در کل روز خیلی خوبی بود چون امروز فقط به خندیدن گذشت!خدایا این شادی ها رو به گریه تبدیل نکن.///// از یه طرف میگم مدرسه تموم شه از یه طرف میگم تموم نشه!!!
  • زهرا فلانی
یه روز قبل عید با مامانم رفته بودیم بازار داشتیم مغازه رو نگاه میکردیم که یه خانوم اومد و شماره خواست که بیاد خواستگاری مامانم گفت کوچیکه و اینا که اون زنم هی اصرار میکرد بلاخره مامان داد ولی گفت به عنوان مهمون بیا خونمون نه چیز دیگه اون زنم گفت بعد عید زنگ میزنم بلاخره یه ماه گذشت، تو دلم گفتم اینم مثل بقیه شد چون هر چی خواستگار پروپا قرص داشتم زود زود ازدواج کردن با خودم گفتم حتما من هم مثل پسره تو فیلم داماد خوشقدم هستم و سبب خیر میشم ولی یه روز که تو خونه تنها بودم تلفن زنگ خورد شماره ناشناس بود رفتم برداشتم دیدم همون خانومس که گفت مامانت خونست گفتم نه گفت بعدا زنگ میزنم و قطع کرد، از یه اخلاقه زنه خوشم نیومد چون اصلا نگفت چطوری! حالت خوبه یا نه! بلاخره دوروز دیگه زنگ زد و مامان برداشت و که مامان بازم گفت بچسو اینا باباش نمیزاره اون خانومه هم هی از پسرش تعریف میکرد که مامان گفت باز با باباش حرف میزنم اون زنم گفت دوماه دیگه بعد کنکور باز زنگ میزنم.... نمیدونم ناراحت باشم یا خوشحال هیچ احساس خاصی ندارم ولی نمیتونم باور کنم از دنیای بچگی اومدم بیرون و دارم بزرگ میشم روزا خیلی زود میگذره! خدایا خودت کمکم کن. ////این مطلب فقط فقط واسه ثبت خاطرس نه چیز دیگه !چون میدونم چندساله دیگه این مطلبو بخونم خیلی خاطره های شیرین یادم میاره


  • زهرا فلانی
این چند روزی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد اتفاق بد مثل خراب کردن امتحان ادبیات، اتفاق خوب هم مثل اومدن عمه ی باباجون که هفته پیش همین روز اومدن.


  • زهرا فلانی